Night Fell Behind
....
نمیدونم کی قراره بشکنه این سکوت سنگین ..
حرفایی که توی دلم هست اون قدر زیاد و اون قدر گفتنشون سنگینه که جرعت نمیکنم شروعشون کنم..
و البته...
بوده اند کسایی که نذارن از سر تنهایی بیام اینجا...!
نمیدونم این خوبه یا بد ...
همیشه سکوتِ اینجا نشونه ی انفعال من بود
اما... نه الان
بعد این همه...
خوشحالم که هنوز کسایی رو دارم که بتونم بخشی از ذهنم رو بسپرم بهشون
در حدی که اینجا سکوت باشه اما خودم.. خودم اصلا ساکت نباشم!
روزای عجیبی گذشت..
روزایی که مادرم برا توصیف تکه کوچکی ازش گفت: "مطمعنم تا زنده م اون روز یادم نمیره"
و من چه قدر احساس ناتوانی کردم وقتی هیچ چیز نتونستم بهش بگم از درکی که دارم
وقتی همین الانم جرعت نمیکنم شروع کنم به نوشتن درباره شون
اما میدونم. میدونم نباید همه رو توی ذهنم نگه دارم
میرتسم .. میترسم از اینکه افرادی که باهاشون افکارم رو سهیم شدم، یه روز از پیشم برن
و میترسم یه روز همین تیکه های ذهن خودم. همین تصاویر و این درک رو از دست بدم
نظرات شما عزیزان: